شیخ سیف الدین صوفی بر قبرستانی می گذشت از او خواستند که مُرده ای را تلقین کند و او این چنین خواند:
گر من گنه جمله جهان کردستم
لطف تو امید است که گیرد دستم
گفتی که به وقت عجز دستت گیرم
عاجز تر از اینم مخواه که اکنون هستم
گفتمش نقـاش را نقشـی بکش از زنــدگی
با قلــم نقش حبـابـی بر لب دریــا کشیـد
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختـی در بیابــان یکه و تنهـا کشیـد
گفتمش نامردمـان این زمـان را نقش کن
عکس یک خنجر از پشت سر پی مولا کشیـد
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشـق و عاشقی و مستی و نجـوا کشیـد
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیـدر در کنار حضرت زهـرا کشیـد
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیـابـــان بلا تصویــری از سقــا کشیـد
گفتمش از غربت و مظلومی و محنت بکش
فکـر کرد و چار قبــر خاکی از طـه کشیـد
گفتمش سختی و درد و آه گشتـه حاصلم
گریـه کرد آهی کشید و زینب کبری کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیـق
عکس مهدی را کشید و به چه زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را ببایـد خالــق یکتـا کشیـد
بیداری ستاره، در چشم جویباران
آیینة نگاهت، پیوند صبح و ساحل
بازآ که در هوایت، خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف، دادند بیشماران
گفتی: « به روزگاران مهری نشسته...» گفتم
بیرون نمیتوان کرد « حتی » به روزگاران
بیگانگی زحد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان، سر خیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران
وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم كه شنفتن نتوانم
شادم به خيال توچو مهتاب شبانگاه
گردامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه ايم وچون سايه ديوار
گامي ز سر كوي تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر يك مزه خفتن نتوانم
فرياد ز بي مهريت اي گل كه در اين باغ
چون غنچه پاييزشكفتن نتوانم
اي چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
زدست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
بابا طاهر عریان
ای دیده تویی که مرا به محبت او دچار ساختی تازگی گونه اش تو را فریفت و سختی دلش را از یاد بردی
شیخ بهایی
.
.
دیده از کودکی میدید جسمی بی احساس سرد کارش را انجام میدهد دل را چه آمده چرا این روزها در آتش است؟؟؟
چرا گاهی فرد را با اینکه هر روز در جلو ی چشممان هست نمی بینیم؟
چرا گاهی با فردی که برای اولین بار می بینیم چنان احساس آشنایی پیدا میکنیم که گویی همه عمر او را میشناختیم؟
گویا کسی را به قدر او نمشناسیم؟
کار دل است یا دیده؟
به قول استاد شریعتی وقتی بود او را نمیدیدم وقتی میخوند نمیشنیدم وقتی دیدم که نبود وقتی شنیدم که نخوند؟
این چشم که هزار بارش به گناه آلوده کردیم گمان نمیکنم بتواند عشق را دریابد. گمان نمیکنم ....
در جایی که عقل عشق را در نمیابد دیده چگونه تواند؟
عارفی چه نکو فرمود: هر کس محبت و عشق را تعریف کند آنرا نشناخته است.
خداوند نعمت بزرگی که به بندگان داده اینست که از شنیدن سکوت عاجزند.واز این رو است که همه آسوده و خوش زندگی میکنند.
چقدر نشنیدن ها نشناختن ها و نفهمیدن ها است که به این مردم آسایش بخشیده است و این هم یکی از آنهاست.
«دکتر علی شریعتی»
چو تاثیری ندارد جز فراموشی،بّرّش قاصد به نام غیر گوید کاش پیغامی که من دادم
البهازهیر:
من همانم که حدیث بسیار از عشقم همی شنوی،آنها را تکذیب مکن.
مرا دلدار به کمال است و همین عشق مرا عذری است.
زمانی که عشق وی زبانزد مردمان شد. وجد من نیز زبانزد ایشان گشته. همه چیز دلدارم زیباست،راستی را به از او نبینم هرگز.
سیه چشمی که در کار او حیرانم،سبزه رویی است که از او حدیث شب زنده داران گشته ام.
آنزمان که مرا اندوهناک و گریان بینی،وی شاد و خندان است.
آی سخن چینان !!! چسان با همه آگاهیتان در کار ما غافل اید؟؟؟
سخن از آرامش دل من بمیان آورده اید، که تهمتی بیش نیست!!!!!
چرا که میان دل منو آرامش فاصله زمین است تا آسمان.
روزی شخصی در مجلس کربلایی احمد آقا تهرانی، در میان صحبت های ایشان آهی کشید و گفت: خدایا، عاقبت همه ما را ختم به خیر کن!
کل احمد آقا نیز فرمودند:
«عاقبت همه ختم به خیر است، إن شاء الله. ولی باید از خدا بخواهیم که هر نفسی که می کشیم، به خیر دیگران باشد؛ و لحظات ما نَفَس به نَفَس، در جهت خیر رسانی باشد.»
دانلود دکلمه دوستی از فریدون مشیری با صدای خود استاد
حیدر بر نام فاطمه حساس بود
فاطمه عاشق عطر گل یاس بود
ای که بستی در کوچه ها ره بر فاطمه
گردنت را میشکست آنجا اگر عباس بود
.: Weblog Themes By Pichak :.