برای دانلود این دکلمه با صدای استاد بر روی عکس زیر کلیک کنید



تاريخ : یک شنبه 17 آذر 1392برچسب:دکلمه,شهریار,قاصد یار, | 9:57 | نویسنده : مجید حیدری |

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین

چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد



تاريخ : سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:شعر,شهریار,مه من هنوز عشقت, | 15:52 | نویسنده : مجید حیدری |

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد



تاريخ : سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:شعر,شهریار,یا رب, | 15:48 | نویسنده : مجید حیدری |

 

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت



تاريخ : سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:شعر,شهریار,نه هجرت,دستم به دامانت, | 15:41 | نویسنده : مجید حیدری |

اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم

گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

اگر چه چهره به پشت هزار پرده بپوشی

توئی که چشمه نوشی من از تو چشم نپوشم

چو دیگجوش فقیران بر آتشم من و جمعی

گرسنه غم عشقند و عاشقند به جوشم

فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک

چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم

چنان به خمر و خمار تو خوابناکم و مدهوش

که مشکل آورد آشوب رستخیز به هوشم

صلای عشق به گوشم سروش داده به طفلی

هنوز گوش به فرمان آن صلای سروشم

تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز

گمان مبر که گرم لب تکان نخورد خموشم




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:استاد شهریار,دیگجوش, | 21:32 | نویسنده : مجید حیدری |

 

به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم

ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم

برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود

ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم

وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست

چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم

رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی

که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم

منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود

به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم

یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت

که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم

ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه

که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم

گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین

به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:استاد شهریار,دوست ندیدم, | 21:30 | نویسنده : مجید حیدری |

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم

خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری

همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل

در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری

تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست

ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی

اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:استاد شهریار,خمار انتظار, | 21:29 | نویسنده : مجید حیدری |

ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

آن که می خواست برویم در دولت بگشاید

با که گویم که در خانه به رویش نگشودم

آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت

من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم

آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید

آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم

یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا

که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم

ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را

گو به سر می رود از آتش هجران تودودم

جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس

این شد ای مایه امید ز سودای تو سودم

به غزل رام توان کرد غزالان رمیده

شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم

 




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:استاد شهریار بخت خفته, | 21:27 | نویسنده : مجید حیدری |

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:استاد شهریار حراج عشق, | 21:24 | نویسنده : مجید حیدری |

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:استاد شهریار,گله عشق, | 21:21 | نویسنده : مجید حیدری |

قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس

کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس

جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است

شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس

قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین

سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس

تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده

شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس

تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی

حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس

عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده

عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس

جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است

برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس

به هر زادن فلک آوازه مرگی دهد با ما

خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس

سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی

نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس

به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید

چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس

گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز

به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس

 




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:استاد شهریار,افسانه,عشق, | 21:18 | نویسنده : مجید حیدری |

ياد آن که جز به روی منش دیده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود

امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جانبود

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود

تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغیر محبت روا نبود

گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود

سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:استاد شهریار,شعر, غزل, | 21:13 | نویسنده : مجید حیدری |

شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود

عقلی درید پرده که دیوانه تو بود

خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست

خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود

پیرخرد که منع جوانان کند ز می

تابود خود سبو کش میخانه تو بود

خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر

ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل

هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو

مرغان باغ را به لب افسانه تو بود

هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی

بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود

برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک

کورا هوای دام تو و دانه تو بود

بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز

هر چند آشنا همه بیگانه تو بود

همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار

تا بانک صبح ناله مستانه تو بود




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب: استاد شهریار,شعر, غزل, | 21:11 | نویسنده : مجید حیدری |

 

روشنانی که به تاریکی شب گردانند

شمع در پرده و پروانه سر گردانند

خود بده درس محبت که ادیبان خرد

همه در مکتب توحید تو شاگردانند

تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند

تو به جانستی و این جمع جهانگردانند

عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا

نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران همه بی دردانند

بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا

مرو ای مرد که این طایفه نامردانند

آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست

وینهمه بی خبرانند که خون سردانند

چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند

عاشقان زر وجودند که رو زردانند

شهریارا مفشان گوهر طبع علوی

کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند




تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:درس محبت از استاد شهریار,شعر, غزل, | 21:8 | نویسنده : مجید حیدری |

صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی!

گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی!!!

بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:

بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی !!!

سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام …!

لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی !

سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ!

زنگ شتر چالیر ، کئچه رک کـــاروان سسی!!!

سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر !

رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی !!!

جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب

جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی !

سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره

شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی !!!

آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر …

ملت لرین هــارای ، مددی ، الامـــان سسی !!!

انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی

سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی !!!

قیرخ ایلدی دوستاغام قالا بیلمز او یاغلی سس …

یاغ سیز سادا قبـول ائله مندن یــاوان سسی !

من ده سسیم اوجالسا گرک دیر ،یامان دئییم …

ملت آجیخلی دی اوجـــالیبدی یامـان سسی !!!

دولدور نواره قوی قالا ، بیــر گون ، بـو کؤرپه لر

آلقیشلاسینلا ذوق ایله بیزده ن قالان سسی !

مقناطیس اولسـا سسده چکر ، انقلابــــدا باخ !

آزادلیـق آلــدی سرداریمیــن قهرمــان سسی !

انسان قوجالمیش اولسا ،قولاخلار آغیرلاشار

سانکی یازیق قولاخدا ،گورولدور زمان سسی !

با خ بیر درین سکوته سحر ، هانسی بیر نــوار

ضبــط ایلیـه بیلـــر بئله بیــر جــــاودان سسی ؟

سانجیــر منی بو فیشقا چالانلاردا ” شهریـــار ” !!!

من نیله ییم کی فیشقـایا بنزه ر ایلان سسی ؟!!!




تاريخ : سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:شعر ترکی,شهریار, | 12:39 | نویسنده : مجید حیدری |


بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا

چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین

به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری

باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر

شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی

به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند

روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد




تاريخ : سه شنبه 29 اسفند 1387برچسب:بهار,عید,زندانی,شهریار, | 17:51 | نویسنده : مجید حیدری |

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا؟

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا؟

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟

             شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

            این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟




تاريخ : جمعه 4 اسفند 1391برچسب:شهریار,وفا,حالا,حبیب,غوغا, | 19:18 | نویسنده : مجید حیدری |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد