ای یار من ای یار من ای یار بی‌زنهار من

 

ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من

 

ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر

 

ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من

 

خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من

 

ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من

 

ای شب روان را مشعله ای بی‌دلان را سلسله

 

ای قبله هر قافله ای قافله سالار من

 

هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری

 

هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من

 

چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری

 

تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من

 

هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من

 

هم نور نور نور من هم احمد مختار من

 

هم مونس زندان من هم دولت خندان من

 

والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من

 

گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو

 

گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من

 

گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان

 

جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من

 

گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده

در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من




تاريخ : چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:شعر مولانا,یا علی, | 8:53 | نویسنده : مجید حیدری |


 

 

زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو

 

ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم

 

  نمى کند.

                           بقیه درادامه ی مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:حضرت داوود, | 7:53 | نویسنده : مجید حیدری |

این مطلب اولین بار در سال ۲۰۰۱ توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت.

این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت ۴ روز بیش از پانصد هزار نفر

به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند.

این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.

 


گفتگو با خدا


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.


خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟

 

گفتم : اگر وقت داشته باشید.

 

خدا لبخند زد

 

وقت من ابدی است.

 

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟

 

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

 

خدا پاسخ داد …

 

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

 

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

 

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

 

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.

 

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.

 

زمان حال فراموش شان می شود.

 

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.

 

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.

 

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

 

بعد پرسیدم …

 

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟

 

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.

 

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

 

اما می توان محبوب دیگران شد.

 

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

 

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.

 

بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

 

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.

 

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

 

با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند.

 

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.

 

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

 

یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

 

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.

 

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

 

و یاد بگیرند که من اینجا هستم.




تاريخ : یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:گفت و گو با خدا, | 7:45 | نویسنده : مجید حیدری |


گفتم:خدایا از همه دلگیرم!

گفت:حتی از من؟

گفتم:خدایا دلم را ربودند!

گفت:پیش از من؟

گفتم:خدایا چه قدر دوری!

گفت:تو یا من؟

گفتم:خدایا تنها ترینم !

گفت: پس من؟

گفتم: خدایا کمک خواستم!

گفت:غیر ازمن؟

گفتم:خدایا دوستت دارم !

گفت: بیش از من؟



تاريخ : یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:گفت و گو با خدا, | 7:31 | نویسنده : مجید حیدری |

 

من خدا را دیدم

در خَمِ جاده‌ی چالوس به باران می‌گفت:

نکند سیل شوی تا دل مردم گیرد!

یا نباری و طبیعت ز فراقت میرد

در همان وقت درختی خندید

خدایا!

ره و فرمان که به دستان شماست؟!

و خدا گفت: عزیزم!

اینچنین نطق مرا بین و شرافت آموز

که اگر رأس حکومت هستی

نکند پای نهی بر دستی

. . .من خدا را دیدم

که سر چوبه‌ی دار

به زن زانیه گریان می‌گفت!

. . .حرف من نیست که اینگونه بیایی نزدم

چه کنم؟. . . بشر اخراجی!

هر چه من گفتم و بشنید، فقط از بر کرد

از یکی گوش شنید و دگری را در کرد

هر چه من خیر نوشتم، او ندید و شر کرد. . .

من خدا را دیدم

در میان بدن زخمی یک مرغابی

مثل او جان می‌داد

عرق سرد کشاورز که در خاک چکید

او در احساس علف‌زار

به رقص آمده بود

و به چوپان ِ مترسک لقمه‌ای نان می‌دادََ

اینچنین مرهم زخمی شده، درمان می‌داد

من خدا را دیدم. . . و خدا هم می‌دید




تاريخ : یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:گفت و گو با خدا, | 7:23 | نویسنده : مجید حیدری |

من ، خدا را دیدم

فارغ  از  وهم  و خیال

لحظه ای را که محمد ، ز ِ " حراء " می آمد

و به خود می فرمود :

قل هو الله احد

*****

من ، خدا را دیدم

لحظه ای را که علی ، فتح ِ خیبر می کرد

و شباشب هنگام

 توشه ای بهر ِ یتیمان می برد

*****

من ، خدا را دیدم

داشت با فاطمه صحبت می کرد

و به او می فرمود :

خلقت ِ عالم و این چرخ و فلک

همه از عشق ِ تو بود

******

من ، خدا را دیدم

آن دمی را که ملائک به خدا می گفتند

تسلیت  بابتِ هفتاد و دو تن

******

من ، خدا را دیدم

در تمام ِ لحظات

و به هر سمت نظر می کنم از چشم ِ دلم

باز هم می گویم

من ، خدا را دیدم



تاريخ : یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:گفت و گو با خدا, | 7:20 | نویسنده : مجید حیدری |


بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری

 

آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری

 

خوش تحفه‌ای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 1 مهر 1391برچسب:اوحدی, | 10:57 | نویسنده : مجید حیدری |