من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی




تاريخ : یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:سعدی,انتظار,زیبایی, | 21:33 | نویسنده : مجید حیدری |

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

 

 



تاريخ : یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:سعدی,ساربان,غزل,دلستان,مهجور از او,محمل,کاروان,تندی,آرام جان, | 21:5 | نویسنده : مجید حیدری |

 

برای مطالعه به ادامه ی مطالب بروید



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, | 19:14 | نویسنده : مجید حیدری |

 

تا کی به تمنای وصال تو یگانه   اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه   ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد   دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد   گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار   زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار   حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو   هر جا که روم،پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو   مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید   پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید   یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید   دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید   هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست   هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست   تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه




تاريخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:مخمس,شیخبهایی,شعر تا کی به تمنای تو یگانه, | 19:6 | نویسنده : مجید حیدری |

افسوس که عمر خود تباهی کردیم

صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم

در دفتر ما نماند یک نکته سفید

از بس به شب و روز سیاهی کردیم

              

 

لطف ازلی، نیکی هر بد خواهد

هر گمره را روی به مقصد خواهد

گر جرم تو بی‌عد است، نومید مشو

لطف بی‌حد گناه بی‌عد خواهد



تاريخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:رباعیات شیخ بهایی,شعر زیبا,با معنی, | 18:51 | نویسنده : مجید حیدری |


با دل گفتم: به عالم کون و فساد

تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد

دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است

بیچاره کسی که این دم از مادر زاد

                 

 

برخیز سحر، ناله و آهی می‌کن

استغفاری ز هر گناهی می‌کن

تا چند، به عیب دیگران درنگری

یکبار به عیب خود نگاهی می‌کن

                                                      

 



تاريخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:شیخ بهایی,شعر,مرگ,رباعی, | 18:31 | نویسنده : مجید حیدری |