نوحه زیبا از علیمی
برای دانلود بر روی تصویر کلیک کنید
بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده
گهواره نیست دست خودت را تکان نده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه راس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
تو یک رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه می خواهی
من آن خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمیپوشم
تو غم در شکل اوازی شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
مرا دیوانه می خواهی ز خود بیگانه میخواهی
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه می خواهی
شدم بیگانه با هستی ز خود بیخود تر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر انچه میخواستی
بکش ای دل شهامت کن مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق ما تو درس عبرت کن
نکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمیترسم من از اقرار گذشت اب از سرم دیگر
اگر تو عاشقی معشوق دور است
وگر تو زاهدی مطلوب حور است
ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است
دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است
جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است
درون عاشقان صحرای عشق است
که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است
در آن صحرا نهاده تخت معشوق
به گرد تخت دایم جشن و سور است
همه دلها چو گلهای شکفته است
همه جانها چو صفهای طیور است
سراینده همه مرغان به صد لحن
که در هر لحن صد سور و سرور است
ازان کم میرسد هرجان بدین جشن
که ره بس دور و جانان بس غیور است
طریق تو اگر این جشن خواهی
ز جشن عقل و جان و دل عبور است
اگر آنجا رسی بینی وگرنه
دلت دایم ازین پاسخ نفور است
خردمندا مکن عطار را عیب
اگر زین شوق جانش ناصبور است
معراج شب خاصی نیست که گوییم در آنروز پیامبر به معراج رفته زیرا که آنجا لا مکان و لا زمان است. استاد الهی قمشه ای نیز نیک گفتند که هر کسی به قدر خود میتواند به معراج برود این هم شرح معراج مولانا میباشد که در آن از امام علی (ع) نیز حدیث به میان آورده. همانا ائمه سفینة النجاتند نجاة اند.
صبحدم گشتم چنان از باده انوار مست
كافتاب آسا فتادم بر در و ديوار، مست.
جبرئيل آمد، براق آورد، گفتا: «برنشين!
جام بر دستند بهرت منتظر، بسيار، مست.»
برنشستم، برد بر چرخم براق برق سير؛
ديدم آنجا قطب را با كوكب سيار، مست.
در گشادند آسمان را و به پيشم آمدند
«ابشرو» گويان ملايك، جمله از ديدار، مست.
از سپهر چارمين روحالله آمد پيش من،
ساغر خورشيد بر كف، از مي انوار، مست.
گفتم: «اي چون تو هزاران در خمار جام عشق،
كي شود مخمور جز در خانه خمار، مست؟»
دست او بگرفتم و با خود به بالا بردمش؛
برگذشتيم از سواد عرصه اغيار، مست.
بحر ظلمت ماند از پس، بحر نور آمد به پيش؛
عقل گفتا: «بگذر از اين تا رسي در يار، مست.»
برلب درياي اعظم كشتيي ديدم، در او
احمد مرسل به حال و حيدر كرار، مست.
دست من بگرفت حيدر اندر آن كشتي نشاند؛
بگذرانيدم از آن درياي گوهربار، مست؛
از مقام «قاب قوسين»ام به «او ادني» كشيد؛
گفتم آنجا راز را با ساقي ابرار، مست.
باده از دست خدا نوشيدم و بوسيدمش،
آستين افشان گرفتم دامن دلدار، مست.
گفتم: «اكنون باز ميداري در اين محفل مرا؟
يا مرا گويي برو در عرصه بازار، مست؟»
گفت: «ني، ني، ساربان ما تويي، اي شمس دين،
رو مهار اشتران گير و بكش قطار، مست.»
ديوان شمس
همه دل شکسته ها چشم انتظار ذوالفقارن
شیعه ها تا تو نیای سر و سامونی ندارن
يکي را دوست دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميکنم شايد
بخواند از نگاه من
که او را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم اي مهتاب
سر راهت به کوي او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس چون مهتاب به روي بسترش لغزيد
يکي ابر سيه آمد که روي ماه تابان را بپوشانيد
صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولي افسوس و صد افسوس
زابر تيره برقي جست
که قاصد را ميان ره بسوزانيد
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
يکي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نميداند
فریدون مشیری
گشاده دست باش ،جاری باش ،كمك كن (مثل رود)
باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)
اگركسی اشتباه كردآن رابه پوشان (مثل شب)
وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)
بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )
اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه )
هر چند كه بيمار تو هستيم همه
ديوانه ي ديدار تو هستيم همه
بين خودمان بماند آقا عمري است
انگار طلب كار تو هستيم همه
هم چاه سر راه تو بايد بكنيم
هم اينكه از انتظار تو دم بزنيم
اين نامه ي چندم است كه مي خواني
داريم ركورد كوفه را مي شكنيم
جلیل صفر بیگی
«برگرفته از سایت حکیمانه»
همان روزي که دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل استاد فریدون مشیری
از همان روزي که فرزندان آدم زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرده بود گر چه آدم زنده بود
از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي که با شلاق خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شدو اين آسياب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
سينه ي دنيا زخوبي ها تهي است
صحبت از آزادي پاکي و مروت ابلهي است
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمپه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من از پژمردن يک شاخه گل از نگاه ساکت يک کودک بيمار
از فغان يک قناري در قفس
از غم يک مرد در زنجير حتي قاتلي برادر
اشک از چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
واي جنگل را بيابان مي کنند
دست خون آلود را به پيش چشم خلق پنهان مي کنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
انچه اين نامردان با جان انسان مي کنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض کن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض کن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نيست
فرض کن جنگل بيابان بود از نخست
در کويري سوت و کور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است
تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم
كسي به فكر شما نيست راست مي گويم
دعا براي تو بازيست راست مي گويم
اگرچه شهر براي شما چراغان است
براي كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور مي ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور مي ترسم
من از سياهي شب هاي تار مي گويم
من از خزان شدن اين بهار مي گويم
درون سينه ما عشق يخ زده آقا
ت تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
كسي كه با تو بماند به جانت آقا نيست
ب براي آمدن اين جمعه هم مهيّا نيست
(سیدامیرحسین میرحسینی-میلادامام زمان؛ اراک)
حکایت عجیبی ست:
کرم ابریشم در پیله ی تنهایی خود پروانه می شود و آدم هایی در تنهایی خود اسفل السافلین میشوند.
پرسید کرم را مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی
در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ
خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟
درياي آرميده به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گريه ميکنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طريق عشق
از پافتادني که به منزل برابرست
گردي که خيزد از قدم رهروان عشق
با سرمه ی سياهي منزل برابرست
دلگير نيستم که دل از دست دادهام
دلجويي حبيب به صد دل برابرست
صائب ز دل به ديده ی خونبار صلح کن
يک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
« صائب تبریزی»
ای دل ز مدرسه به دیر افتادی******واندر صف اهل زهد غیر افتادی
الحمد که کار رساندی تو بجای****صد شکر که عاقبت به خیر افتادی
تا از راه رسم عقل بیرون نشوی***یک ذره ز آنچه هستی افزون نشوی
«شیخ بهایی»
دانلود فایل تصویری با صدای خود استاد
هست پنهان در نهاد هر بشر
... لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
دارم دلکی غمین ، بیامرز و مپرس
صد واقعه در کمین ، بیامرز و مپرس
شرمنده شوم اگر بپرسی عملم
ای اکرم الاکرمین ، بیامرز و نبپرس
آیینة نگاهت، پیوند صبح و ساحل
بیداری ستاره، در چشم جویباران
بازآ که در هوایت، خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف، دادند بیشماران
گفتی: « به روزگاران مهری نشسته...» گفتم
بیرون نمیتوان کرد « حتی » به روزگاران
بیگانگی زحد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان، سر خیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران
وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم كه شنفتن نتوانم
شادم به خيال توچو مهتاب شبانگاه
گردامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه ايم وچون سايه ديوار
گامي ز سر كوي تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر يك مزه خفتن نتوانم
فرياد ز بي مهريت اي گل كه در اين باغ
چون غنچه پاييزشكفتن نتوانم
اي چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
روزی شخصی در مجلس کربلایی احمد آقا تهرانی، در میان صحبت های ایشان آهی کشید و گفت: خدایا، عاقبت همه ما را ختم به خیر کن!
کل احمد آقا نیز فرمودند:
«عاقبت همه ختم به خیر است، إن شاء الله. ولی باید از خدا بخواهیم که هر نفسی که می کشیم، به خیر دیگران باشد؛ و لحظات ما نَفَس به نَفَس، در جهت خیر رسانی باشد.»
دانلود دکلمه دوستی از فریدون مشیری با صدای خود استاد
آدمک آخر دنیاست بخند...
آدمک مرگ همین جاست بخند...
دست خطی که تو را عاشق کرد...
شوخی کاغذی ماست بخند...
آدمک خل نشوی گریه کنی...
کل دنیا سراب است بخند...
آن خدایی که بزرگش خواندی...
** به خدا مثله تو تنهاست بخند...
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد***بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق***اما نه چنین زار که این بار افتاد
سودای تو را بهانه ای بس باشد***مدهوش ترا ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیر جفا***مارا سر تازیانه ای بس باشد
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآرایی
منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
بهار شادیانگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمیماند
میان شاخههای گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی؟
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی
گفتمش چونی و چون می رهی ای زندانی
گفت:چه کنی گر نبری رشک به حال من
هر گدا را که نبود مرتبه ی سلطانی
راستی حافظ حد تو نبود هم صحبتی ما
بس اگر بر سر این کوی کنی سگبانی
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
هرچه عاشق پیرتر، عشقش جوانتر، ای عجب!
دل دهد تاوان، اگر تن ناتوان است ای پری
پیل ماه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
هر کتاب تازه ای کز ناز داری، خود بخوان
من حریفی کهنه ام، درسم روان است ای پری
از شماتت کم کن و تیغی فرود آر و برو
آمدی وقتی که حُر بی بازوان است ای پری
شاخساران را حمایت می کند برگ و نوا
چون کند شاخی که بی برگ و نوان است ای پری
روح سُهراب جوان از آسمانها هم گذشت
نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری
جای شکرش باقی اَر واپَس بچرخد دوکِ عمر
با که دیگر آنهمه تاب و توان است ای پری
یاد ایّامی که دلها بود لبریزِ امید
آن اَوان هم عمر بود، این هم اوان است ای پری
با نواهای جرس گاهی به فریادم برس
کاین از راه افتاده هم از کاروان است ای پری
گو جهانِ تن جهنّم شو، جهان ما دل است
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری
کام درویشان نداده خدمت پیران، چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری
ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی؟
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی؟
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال٬ ما چه زیبا می کنی
امروز ما بیچارگان را امید فردایش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی؟
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی
(شهریار)
در مورد چگونگی مرگ عطار «شیخ بهایی» در کتاب معروف خود «کشکول» این واقعه را چنین تعریف می کند: «زمانی که لشکر تاتار به نیشابور رسید اهالی این شهر را بیرحمانه قتل عام کرد. در همان زمان، ضربت شمشیری توسط یکی از مغولان بر دوش شیخ خورد که شیخ با همان ضربت از دنیا رفت» و باز نقل کرده اند که چون خون از زخمش جاری شد شیخ بزرگ دانست که مرگش نزدیک است . با خون خود بر دیوار این رباعی را نوشت :
در کوی تو رسم سرفرازی این است
مستان تو را کمینه بازی این است
با این همه رتبــه هیچ نتوانــم گفت
شاید که تو را بنده نوازی این است
گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار
خود را ز زبان من دیوانه نگه دار
جا در خور او جز صدف دیدهٔ من نیست
گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار
زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا
بردار سبوی من و رندانه نگه دار
هر چیز که جز باده بود گو برو از دست
در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار
پروانه بر آتش زند از بهرتو خود را
ای شمع تو هم حرمت پروانه نگه دار
آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست
بر هم مزن آن سلسله را شانه نگه دار
وحشی ز حرم در قدم دوست قدم نه
حاجی تو برو خشت و گل خانه نگه دار
ساقی به پیاله باده کم میریزی ... این میکده را چرا به هم میریزی؟!
از گردش ساغرت شکایت دارم! ... آسوده بریز بنده عادت دارم!
به نام خدا پیاله ها را پر کن ... زهاد پر از افاده را دلخور کن
من معتقدم باده سرشتی دارد ... انگور نجف طعم بهشتی دارد
من مست می علی ولی الله ام ... یک خمره می سفارشی میخواهم
می داخل خم سینجلی میگوید ... قل میزند و علی علی میگوید
در روز ازل که دل به آدم دادم ... فریاد زدم پیاله دستم دادن
ما قوم عجم به باده عادت داریم ... بر پیر مغان علی ارادت داریم
بر طایفه مان نگاه حق معروف است ... میخانه شهر طوس ما معروف است
ساقی بده جامی که گوارا باشد ... خوش طعم و زلال و مردافکن باشد
هوهوی شگرف خمره ها را بشنو ... تفسیر شگرف «هل اتی» را بشنو!
اسدالله الغالب علی ابن ابی طالب شمس لفظ سماء قاهر عن العداء
ܓ✿ استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز سیزده به در با همسر وبچه به بغل میبینه... ܓ✿
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
شعري است منسوب به حضرت علي (ع) كه طي آن چنين مي فرمايد:
دوائك فيك و لاتبصر ودائك منك و لاتشعر
اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر
و انت الكتاب المبين الذي با حرفه تظهر المضمر
فلاحاجه لك في خارج يخبر عنك بما يسطر
همانطور كه ملاحظه مي شود در اين شعر امام علي (ع) درد انسان را از خود او دانسته و معتقد است كه انسان بايد درمان را نيز در درون خود جستجو كند، چرا كه اين جرم صغير يعني انسان در درون خود عالم اكبر را نهان دارد و لذا آن چه را كه در خارج از خود مي جويد در درون خود او تعبيه كرده اند. وقتي به ساير منابع ديني و عرفاني خود نگاه مي كنيم مي بينيم كه ديدگاه هايي از اين دست در مورد انسان فراوان است و آبشخور همه آن ها كتاب مبين ماست. از ديدگاه اسلام بدن علي رغم مغايرتي كه در اصل وجود با روح دارد، اما در اين نشاه دنيا به خوبي با آن اتحاد پيدا كرده است كه مي توان حمل «هو هو» براي آن آورد.
اين موضوع از نظر علمي نيز ثابت شده است؛ چون حالات احساسي مي تواند سبب تغييرات فيزيولوژيك محيطي و مركزي شوند. ايراد هر گونه تحريك به ناحيه زير قشر مغز موجب ايجاد حالات احساسي و عكس العمل مربوطه مي شود كه نحوه فعاليت آن با شخصيت فرد، فرهنگ، و شيوه نگرش او بستگي دارد.
در طي اين تحريك احساسي مواد واسطه اي آزاد مي شود كه سبب تحريك هيپوتالاموس و ايجاد عوامل آزاد كننده (Releasing Hormone) شده كه به بخش قدامي هيپوفيز رفته و موجب آزاد شدن هورمون هاي اختصاصي مي شوند و فعل و انفعال اين ها سبب تغييراتي در ميزان قندخون و مواد شيميايي درون سلولي و نهايتا فعاليت فيزيولژيك سلول ها مي گردد. لذا هر چند نمي توان نقش عوامل محيطي و ژنتيك و ساير عوامل را در بروز بيماري ها ناديده گرفت اما در مجموع انسان هاي پريشان روزگار بيشتر دچار بيماري جسمي مي شوند. به طور مثال فرد دچار استرس و اضطراب بيشتر در معرض قندخون، چربي خون، بيماري هاي خود ايمني و غيره مي باشد، اما انسان هاي با اراده و صاحب معرفت امكان مهار فيزيولژي بدن را از طريق حالات احساسي و نگرشي خود به هستي دارا مي باشند. لذا كراماتي كه از اوليا و مسايل ظاهرا خارق العاده اي كه از مرتاضان در مورد تسلط بر جسم صادر مي شود، امور عجيب و به دور از مكانيسم هاي علمي نيست. از طرف ديگر امروزه ثابت شده است كه اكثر سلول هاي بدن از جمله سلول هاي ايمني موجوداتي بي شعور نيستند. بلكه همه داراي شعور و درك نسبت به مسايل از جمله ادراك حالات احساسي بدن هستند و زبان گفتگو و مفاهمه اي بين اين سلول ها برقرار است كه همه در تقابل با حالات روحي و احساسي فرد مي باشند. بر همين اساس است كه امروزه جهت معالجه بسياري از بيماري هاي صعب العلاج مانند سرطان و بيماري هاي خود ايمني مراجعه به خود بدن و استفاده از واكنش هايي مانند تسريع و يا ايجاد توقف در توليد سيتوكاين ها، هدايت بعضي از مواد واسطه اي جهت انتقال بيشتر به گيرنده هاي سطح سلول و يا برعكس ممانعت از اين واكنش ها با پوشاندن آن گيرنده و غيره مطرح است و در بسياري از موارد نيز تحقيقات انجام شده در معالجه بيماري ها موفقيت آميز بوده است.
تمام يافته هاي بالا مويد شعر مذكور از سرسلسله خيل عشاق و امام عارفان علي (ع) است كه صاحب معرفت شهودي بود و معرفت را براي انسانيت انسان ضروري مي دانست. و از كمترين تبعات اين معرفت احاطه انسان نسبت به جسم خود است
قهرماني محمدحسين*
ای زدست و سینه و بازوی تو حیدر خجل
هم غلاف تیغ ، هم مسمار در ، هم در خجل
با غروب آفتاب طلعت نورانیت
گشته ام سر تا قدم از روی پیغمبر خجل
هم صدف بشکست ، هم دردانه ات از دست رفت
سوختم بهر صدف ، گردیدم از گوهر خجل
همسمرم را پیش چشم دخترم زینب زدند
مردم از بس گشتم از آن نازنین دختر خجل
گاه گاهی مرد خجلت میکشد از همسرش
مثل من ، هرگز نگردد مردی از همسر خجل
همسرم با چادر خاکی به خانه بازگشت
از حسن گردیده ام تا دامن محشر خجل
خواست زینب را بغل گیرد ولی ممکن نشد
مادر از دختر خجل شد ، دختر از مادر خجل
باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد
باغبان از غنچه و از لاله ی پرپر خجل
بانگ یا فضه خزینی تا به گوش خود شنید
از کنیز خویش هم ، شد فاتح خبیر خجل
نظم "میثم" شعله زد بر جان اولاد علی
تا لب کوثر بود از ساقی کوثر خج
غلامرضا سازگار
یا صاحب الزمان
شبهای هجران گذراندیم و زنده ایم هنوز !!
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
برای دانلود بر روی تصویر زیر کیلیک کنید
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
حسین منزوی
.: Weblog Themes By Pichak :.